سيم اتصال مهندس با جنگ

نويسنده: عبدالمهدي آگاه منش




گفت و گو با محمد نوري زاد - کارگردان

اشاره : محمد نوري زاد را از چند سال قبل مي شناختم. نه به خاطر مستندهايش ، نه به خاطر اينکه مجري روايت فتح بوده است، نه به خاطر سريال هايش و نه به خاطر مقالاتش ، بلکه به خاطر اينکه دوست شهيد آويني بوده است. اين را در کلامش هم مي توانستيم بفهميم.
دو ساعت مهمانش بوديم. از همه چيز گفت و ما را در اين حسرت هميشگي فرو برد که چرا نمي توانيم تمام مصاحبه را چاپ کنيم. آن هم فقط به خاطر محدوديت صفحه هاي مجله...
متولد يکي از روستاهاي شهريار هستم. دو کلاس ابتدايي را آنجا خواندم و در تهران به تحصيل ادامه دادم. در رشته ي مهندسي برق وارد دانشگاه شدم و الان معادل دکتري کارگرداني دارم. از مستند شروع کردم. مدتي طولاني در کنار دوستان خودم در روايت فتح، مجري برنامه هاي جهاد سازندگي و روايت فتح بودم.
کارهاي مستقلي را در حوزه ي کارهاي مستند و داستاني انجام دادم؛ مثل « ما اهل مسجديم » ، و « روي خط مرز» ، « شب هاي رمضان » و کارهاي داستاني مثل «ما مرد جنگيم » و « پروانه ها مي نويسند» که عمدتا سوژه هاي معرفتي، روحي، عاطفي ، جنگي و... بود.
خداوند آدم هاي مختلف را با گرايش هاي دروني مختلفي خلق کرده است که يکنواختي ايجاد نشود. اگر همه قرار بود دکتر و مهندس شوند، ديگر کسي به سراغ معلمي نمي رفت و اگر همه قرار بود معلم شوند، کسي ديگر سراغ نظافت شهر، معماري و... نمي رفت.
من بلافاصله بعد از پيروزي انقلاب به گروه تلويزيوني جهاد سازندگي که مرحوم شهيد آويني يکي از برجستگان آن بود پيوستم و مجري برنامه هاي جهاد سازندگي شدم. بعد هم که ديگر روايت فتح شروع شد.
يادم مي آيد در مقطعي از جهاد سازندگي فاصله گرفتم و رفتم جهاد سازندگي منطقه ي محروم بشا گرد را تاسيس کردم. بعد با خانواده کوچ کردم و به آنجا رفتم . شهيد آويني اصرار مي کرد به هر شکلي که هست خودم را براي اجراي برنامه ها به تهران برسانيم. حالا ميناب و بندرعباس و آنجاها کجا. من هر دو هفته يکبار مي آمدم، دو برنامه اجرا مي کردم و مي رفتم. جاي ديگر نرفتم. سريع برگشتم به گروه تلويزيوني و علاقه مندي خودم را در ساخت کارهاي داستاني و مستند پيگيري کردم. قبل از انقلاب هم کتاب شعر چاپ کردم و با دوربين سوپر هشتي که داشتم کار داستاني مي ساختم و با يک مکافاتي آنها را صدا گذاري مي کردم و در مسجد و اين ور و آن ور نشان مي دادم. يا مثلا از تظاهرات فيلمبرداري مي کردم و نشان مي دادم. اين علاقه مندي ها بود و منفک از من هم نبود، اما سامان پيدا نکرده بود.
به هر حال مجاورت بنده با استادي مثل شهيد آويني خيلي تاثير شگرفي بر جهت گيري و سامان دهي اين روحيه داشت و من بسيار مديون ايشان بوده و هستم.
شما وقتي در مقابل کوه دماوند مي ايستيد، اقتداري را در اين بلندا مي بينيد که لاجرم در برابر بزرگي خداوند سر تعظيم فرود مي آوريد. حالا کسي که در پاي دماوند ايستاده است نمي تواند آن بلندا و بزرگي را توصيف بکند و حق مطلب را هم به جاي بياورد. ايشان معمولي بود و بزرگ بود. خيلي معمولي بود. بعضي اوقات اين قدر آدم ها معمولي مي شوند، بزرگي شان ديده نمي شود و ما در کنار آدم معمولي بزرگي بوديم که بزرگي شان را نمي ديديدم، نمي فهميديم و شايد حظ فراواني از اين همه بزرگي نصيب ما نمي شد. شهيد انواري از خودش ساطع مي کرد و ما هم به تناسب بضاعتمان بخش هايي از اين نورهاي ساطع شده از جانب ايشان را مي گرفتيم، ولي خيلي چيزها را هم از دست داديم و زمان با سرعت از کنارمان رد شد و ما يک روزي به خودمان آمديم که ديگر ايشان را از دست داده بوديم و ما مانديم و بسياري از افسوس ها. الان هم همين طور است ، الان هم من و شما در کنار آدم هاي بزرگي زندگي مي کنيم و باور داريم که اينها هميشگي هستند و چون اين گونه پذيرفتيم که اينها هميشه هستند، اجر و قيمتشان را نمي دانيم و به آنها سر نمي زنيم و به تعبير خودمان زياد مزاحمشان نمي شويم ، مي گوييم هستند ديگر، حالا امروز نشد ده روز ديگر ، ده سال ديگر، بالاخره پيششان مي رويم . اين است که اين بزرگان وقتي مي روند تازه جاي خالي شان معلوم مي شود و مادامي که هستند مي گوييم هستند ديگر.
دوستي مي گفت : بزرگي خداوند در اين است که همه جا هست و شايد اصلا اين همه جا بودند خداي بزرگ است که ما مي گوييم هست ديگر، همه جا هست و قدر و قيمت نمي دانيم و به بزرگي او حق نمي دهيم و در حوزه ي کشف اين همه بزرگي، ورود پيدا نمي کنيم. ما هم همين طوري بوديم؛ در کنار يک بزرگ زندگي کرديم ؛ به منزل ايشان مي رفتيم و مي آمديم ؛ شب و روز، نشست هايي با همديگر داشتيم که اين سرمايه گرانقدري است که ما مي توانستيم داشته باشيم، اما الان يک خاطرات محوي در کنار ما هست. ما هم دلمان را به همان ها خوش کرده ايم.
يک آقا مرتضايي بود که هر وقت مي خواستيم، در اتاقش را باز مي کرديم و مي ديديمش، يک روز خود ايشان پيشنهاد کرد که بياييد به شما سينما درس بدهم. سه نفر بوديم؛ من و آقاي دارايي و آقاي خليلي پور. آقا مرتضي، هم درس مي داد و هم طرح درس و خلاصه اي از درس پيشين خودش را فردا براي ما مي آورد و ما به جاي اينکه نکته برداري کنيم و بدانيم که اين لحظه ها ديگر بازگشت پذير نيست، صحبت ايشان را فقط مي شنيديم. آن موقع خيلي دوست داشتم که ايشان به سينما در عرف جامعه و عرف لفظ خودش بپردازد ، ولي ايشان مي رفت سراغ فطرت، سراغ هدف غايي خلقت و اينکه خدا براي چه ما را خلق کرده است و ما مکلف به چه هستيم، اما ما بي تاب اين بوديم که بالاخره کي اين سخن سر از سينما در خواهد آورد. به هنرهاي ديگر سر مي زد. ما مشتاق زرق و برق ظاهري سينما بوديم و خيلي زود سرد شديم و اين جلسات دوام نياورد. بعد از چهار - پنج جلسه، وقتي ديد ما مشتري تشنه اي نيستيم، خود ايشان اين جلسات را تعطيل کرد.
يادم هست يکبار به او گفتم:« آقا مرتضي، چرا اين قدر محزون صحبت مي کني ؟ همه چيز که در آفرينش با حزن در نياميخته است. » يکبار يکي از بچه هاي گروه جنگ يا يکي از بچه هاي سپاه، تيزري را آورد که در آن تيزر از بسيجي ها دعوت مي کردند که در فلان روز جمع شوند و با سپاه يکصد هزار نفري محمد رسول الله (ص) به جبهه بروند. خود ايشان به آن دوست که آمده بود، مي گفت : « اگر من اين متن را بخوانم، همه دستمال بر مي دارند و گريه مي کنند. کسي با اين فراخوان به جبهه نمي آيد. شما بايد برويد سراغ يک صداي غرا و حماسي . من توي همان عوالم صحبت مي کنم. »
من به ايشان گفتم که شما مثلا مي خواهيد بگوييد گل زيباست، مي گوييد: ( صداي شهيد آويني را تقليد مي کند ) آري، گل زيباست. آن را هم با غصه و اشک و اندوه مي گوييد. گفت: « چه کار کنم ؟ خداوند شايد چنين جوهره اي در صداي من ريخته است و من آن را کشف کرده ام. هر جا حزني باشد ، صداي من جلوه ي بيشتري دارد ». من با صداي ايشان مشکلي نداشتم اما مي گفتم: شما آن وجوه ديگر صداي خودتان را هم بيازماييد و مثلا به نشاط صداي خودتان هم سر بزنيد. مي گفت: « نه، من همينم ». آقا مرتضي آدم بسيار قاطعي بود؛ يعني کمتر مي شد چيزي را که به باورش رسيد، از کس ديگري مخالف آن را بپذيرد. اين بود که نفوذ کردن در او و عوض کردن نظر او، خيلي سخت بود.
يکي از تابلوهاي بسيار شريفي که از ايشان در ذهن من هست و هيچ وقت هم يادم نمي رود عجبا که عکس هم شد، اين بود که عکاس روايت فتح ، آقاي سيد جعفري آمد و گفت: « آقا مرتضي ، يک فريم از سي و شش فريم من مانده است. بلند شويد يک عکس بگيريم ». ما رفتيم در اتاق آقا مرتضي . عکاس گفت: بياييد بيرون در يک محوطه اي که نور خوب باشد. رفتيم بيرون . تا عکاس آمد عکس بگيرد ، آقا مرتضي گفت دست نگه دار . رفت در اتاق خودش و يک کاغذ (آ 4) برداشت و رويش نوشت: « مجمع الشهدا » آمد همان جاي خودش نشست. اين نوشته را به سينه ي خودش گرفت و اين عکس گرفته شد. آن موقع اصلا نفهميدم او چه کار کرد. شايد بعد که عکس را ديديم ، متوجه شديم جمعيتي هستيم از بچه هاي جهاد و روايت فتح که ايشان يک نوشته اي با عنوان « مجمع الشهدا» روي سينه ي خودش به دست دارد. شايد تصور من از تعريف اين عکس اين بود که اين جمع در ايام جنگ به شهادت مي رسند و اين عکس، عکس ياددگاري مي شود، ولي از آن جمع فقط خود ايشان به شهادت رسيد و ما مانديم.
من فقط براي فيلمبرداري مي رفتم، اما در عمليات بدر خيلي وسوسه شدم دوربينم را زمين بگذارم. اطراف من هم آر. پي . جي بود که روي زمين ريخته بود. خيلي وسوسه شدم دوربين را که خيلي هم سنگين بود زمين بگذارم و آر.پي.جي را بردارم. گفتم يک تيري هم ما به طرف عراقي ها شليک کرده باشيم؛ ديدم نه، ممکن است خرابکاري بکنم. اصلا نرفتم. حتي يک تير هم شليک نکردم، ولي فيلم گرفتم.
هر دويشان خوب است و هر دويشان ضروري است و هيچ کدام بر ديگري برتري ندارد؛ مثلا آدم افسوس مي خورد که اي کاش يک دوربين مي داشتيم و با آن دوربين به کربلا مي رفتيم و حالات امام حسين (ع) ، حالات سپاهيان ايشان، را مي گرفتيم. شايد مثلا يک تير انداز، يک تير کمتر مي انداخت و يک دوربين آنجا بود و اين کار را مي کرد. اين افسوس ها قدر و قيمت دوربين را بالا مي برد و توي جنگ ما هم خوشبختانه دوربين حضور داشت؛ پا به پاي رزمنده ها و اين لحظه هاي خاص را که به هر حال بچه ها داشتند، توانست بخشي را انعکاس بدهد. اين ارزشمند است. دوربين در کنار اسلحه، مثل قلم مي ماند که هر دويش ضروري است و تا موقعي که قلم و دوربين نباشد، جهت کارکرد اسلحه روشن نمي شود. تاريخ بيهقي را نگاه بکنيد. از سلطان مسعود که حرکت کرده است و با اين ترکمن ها درگير شده است، چيزهايي را ثبت کرده است . اين قلم مي توانست نباشد.
حالا درست است که قلم حکومتي هم بوده است ، ولي آدم احساس رضايت مي کند که يک قلمي بوده است و حالاتي از يک جنگ و تحرکات از يک جنگ و تحرکات را ثبت کرده است. اين ارزشمند است.
ما در يک جهت خيلي حجيم رشد کرديم، در جهت معرفتي که در جنگ هست، زيبايي ها، رشادت ها، گذشت ها، خود نديدن ها، دامادي که شب ازدواجش را رها مي کند و مي رود ؛ اينها کمتر در تاريخ تکرار شده است. در اين جهت ما خيلي زياد رشد کرديم و بعد در بقيه ي جهات در جا زديم، عقب رفتيم، پس رفتيم و ورشکسته شده ايم. مثلا در خانواده از دست رفته ايم ، موفق نبوديم. اينها خيلي آدم را آزار مي دهد. يک هيبت انساني شده ايم که مثلا در جايگاه چشم و ابرو و دهان و بيني خيلي زيباست، اين را بگذاريد به حساب شايستگي ها و زيبايي ها و رشادت ها و قشنگي ها و حماسه ها، ولي يکدفعه اين آدم که سر زيبايي دارد و چشم و ابروي بسيار زيبا، بازوان لاغري دارد و سر انگشتانش دراز و استخواني است، شکمش بر آمده است، خيلي بر آمده است و پاهايش لاغر است و پنجه هاي پايش هر کدام به سمتي رفته است. خيلي نامتوازن رشد کرده ايم و اين من را بسيار آزار مي دهد. اينها همه اش به اين خاطر است که ما متوازن بالا نيامده ايم . در يک جا خيلي سريع رشد کرديم و به آن زيبايي و شايستگي لازم رسيده ايم، ولي انگار انرژي قسمت هاي ديگر را خرج کرده ايم و زيبا شده ايم. يک جاهايي رها مانده است، آفات ما را گرفته است، تن پرور شده ايم، خانواده هايمان از دست رفته است ، فرزندانمان از دست رفته اند. اين خيلي من را رنج مي دهد. مثلا يکي از خصلت هاي بدي که خودم دارم، عصبيت است. خيلي زود عصباني مي شوم، به خاطر اينکه ناشکيبا هستم نسبت به بعضي چيزها. اين عصبيت را در حوزه هاي مختلف گسترش دهيد. وقتي اين آدم وارد مي شود، ناهنجاري ها ، ناملايمات و کاستي هايي که مي بيند، او را سراسيمه مي کند. به همين صورت شما به جاهاي ديگر سر بزنيد. در موارد اقتصادي از ريخت افتاديم، از خانواده خيلي متضرر شده ايم. در اجتماع خيلي لطمه ديده ايم. به هر حال يک قواره ي انساني نامتوازن و ناموزوني شده ايم.
شايد گرايش دروني ام بوده است، يا شايد فکر مي کردم عرضه و لياقتي اگر در من هست، در اين قسمت خيلي بيشتر است، و اگر نه سراغ جاده سازي و برق و اين چيزها هم رفتم، ولي ديدم هيچ استعدادي در اين زمينه ها ندارم. زود به اين سمت برگشتم، ولي در اين زود برگشتن، من پانزده سال تلوتلو خوردم. تا برگشتم به آن جايگاهي که بايد باشم.
يک روح الهي و يک غيرتمندي بزرگ که چرا من الان دارم اين را مي سازم؛ يعني موتور کارهاي بنده يک چنين نگرشي است ؛ يک نگرش توحيدي. به همين دليل هم هست که به مذاق خيلي ها خوش نيامده است که «آقا ، شما مي خواهي معدن نشان دهي چه ربطي به دستگاه آفرينش دارد ؟» مي گويم نه تنها بي ارتباط نيست، بلکه به اين ترتيب است که موجوديت پيدا مي کند. مثلا يک سفر به پاکستان رفتم و يک مجموعه به اسم « از کراچي تا پيشاور » ساختم . شما هيچ قسمتي از اين هفده قسمت را نمي توانيد انگشت بگذاريد که اين نگرش در آن نباشد. يا مثلا من برنامه اي ساختم به اسم « گلهاي سرخ » که نگاهي داشت به جانبازان که اصلا با اين نگرش آميخته بود. با يک برنامه به اسم «حسين و زهرا» ساختم، راجع به يک نقاش هنرمند که با دهانش نقاشي مي کند، آنجا هم همين طور بوده است . من مطمئنا به هيچ وجه کاري نکرده ام که نگرش توحيدي در آن نباشد. شايد اصلا عرضه ام اين است يا شايد اصلا بضاعتم اين است. احساس مي کنم اگر منفک از اين بخواهم بسازم، ابتر مي شود؛ نه اينکه بخواهم به زور اين نگرش را تزريق کرده باشم.
« ما مرد جنگيم » . مجموعه اي بود در رابطه با جنگ و بچه ها . يادم مي آيد در يکي از قسمت ها بچه اي کار دستي اي ساخته بود به اين ترتيب که يک اتاقک بود و دو آينه در دو طرفش و يک رزمنده که در وسطش گذاشته شده بود و اين رزمنده بي نهايت شده بود. يک بچه ي ديگري هم يک آدمک از صدام درست کرده بود که وقتي نخش را مي کشيد، صدام توي سرش مي زد. يادم مي آيد که مدير آن موقع گروه کودک اين را پخش نکرد. بعدها به من گفت که اگر صدام اين را ببيند بدش مي آيد و موشکي را به سمت ما مي اندازد! من خيلي افسوس خوردم. اين را نگه داشتند و بعد از اينکه جنگ تمام شد پخش کردند که به صدام بر نخورد! يک مدت طولاني مستند ساختم. يادم مي آيد يکبار حوزه ي هنري من را دعوت کرد که يک کار جنگي سينمايي بسازم. اين را که با آقا مرتضي در ميان گذاشتم خيلي عصباني شد. اين قدر روي ترش کرد که از ايشان بدم آمد. گفتم يک فرصت هم برايمان پيش آمده است که فيلم سينمايي بسازم، ايشان به شدت مخالفت مي کند.
ايشان به من گفت که الان وقت رفتن به سمت کار داستاني نيست، يعني شما هنوز بضاعتش را نداريد. بعد به کارهايي که ساخته مي شد نگاه مي کردم، مي گفتم : آقا مرتضي ! والا ما سوادمان از اين ها بيشتر است. مي گفت: نه ! دير برويد، ولي خوب و محکم برويد. بعد از ايشان « پروانه ها مي نويسند »را ساختم. چشم ايشان را که دور ديدم ، رفتم سراغ « پروانه ها مي نويسند » . در « پروانه ها مي نويسند » سعي کردم به مستند نزديک باشم. بعد جدي ترين کارم شايد « چهل سرباز » باشد.
نه ! زمان بدي بود پر از ترديد ها و تهمت ها و شک ها. زماني بود که اگر مي خواستيد حرف حق و مستقلي بزنيد، هر دو طرف شما را مي نواختند. چون من در يک نشريه ي تابلو دار مي نوشتم، فکر مي کردند که من منتسب به اين حرکت هستم، حالا اگر فيلمي هم مي سازم بايد وامدار اين جريان بوده باشد. اين بود که آن ها ذره بين انداخته بودند تا ببينند چه برجستگي يا شباهتي در اين کار مي توان پيدا کرد که به عنوان يک حرکت خلاف منتسب بکنند. يادم مي آيد روزنامه اي آن موقع نوشت که اين همان سريالي است که داراي تفکرات آن چناني است بعد به ملاقات نويسنده اش رفتم و او خيلي خجالت کشيد و گفت: من اصلا فکر نمي کردم چنين نگرشي پشت چنين سريالي باشد. عذر خواهي کرد و گفت: هر مطلبي بدهي من چاپ مي کنم. مطلبي به او دادم و مردانه هم در همان روزنامه و برخلاف جريان روزنامه چاپ کرد.
من يادم مي آيد که موقعي نسبت به فردوسي نگاه تلخي داشتم. آن موقعي بود که من فردوسي را نمي شناختم. بعد عذر خواهي بزرگي نسبت به ساحت اين شاعر شيعه فهيم و مجاهد بزرگ کردم. در يک شرايطي که ايران از هم دريده شده است، مي آيد اين مجاهدت بزرگ را در جهت صيانت از داشته ها و باورهاي ايران انجام مي دهد. من يک جمله مي گويم و سخنم را تمام مي کنم ؛ باورم اين است که اگر فردوسي ، شاهنامه را نمي سرود، بسياري از واژگاني که امروز من و شما با آن صحبت مي کنيم از دست ما رفته بود. فردوسي با سرودن شاهنامه، جداي از فراخواني غيرتمندي فرو کشته و تحقير شده ي ايرانيان ، سفره اي از واژگان فارسي پهن کرد و اطراف آن را سيم خاردار کشيده و اجازه نداد که اين واژگان فرار کنند و امروز، من و شما با همان ادبيات صحبت مي کنيم.
منبع: برگرفته از ماهنامه ي امتداد شمار ه ي 23